وبلاگ خاطرات شیرین کودکم

» 18 ماهگی دختر ملوس مامان

دختر ناز و خوشکل مامانی الهی که من فدات شم بالاخره یک سال و نیمه شدی.این روزا اینقد خوردنی شدی که شانس بیاری من و بابا گرسنه نباشیم وگرنه یه لقمه چپت میکنیم

ویانای نازم الان تقریبا 6 ماهه که من میرم سر کار و تو روزایی که من سر کارم میری به مهد کودک.خدا را شکر حسابی به مهد کودک عادت کردی و اونجا حسابی بهت خوش میگذره البته من سه روز در هفته بیشتر سر کار نمیرم وو 4 روز دیگش دوتامون تو خونه ایم ولی همین سه روزم که میری مهدکودک خدا را شکر حسابی خوشالی و بهت خوش میگذره و من خیالم راحته که سر کار هستم تو یه جای امن و خوبی

از بامزگیت هم که هرچی بگم کم گفتم.یاد گرفتی ناز میکنی قهر میکنی و خلاصه تمام خواسته هات رو دیگه من و بابا میفهمیم.هر روز برای ما یه سورپرایز داری و با ادا و رفتارا و چیزای جدیدی که یاد میگیری ما رو ذوق زده میکنی.بوووووووووووووس

چند وقت پیش برا خودت نشسته بودی و با خودت میگفتی واوانا بععععله  مامان   بععععله  باباب بععععله .بعد من فهمیدم که تو داری ما رو حضور وو غیاب میکنی.از مهد کودک یاد گرفتی

به مامان طاهی میگی مامان طا و بابا ناصر بابا تر

تقریبا همه کلمه ها را میتونی بگی. البته به زبون خودت.عاشق کتاب و سی دی هستی و یه روز بدون کتاب و سیدی برات شب نمی شه

دیروز تو رو بردیم /اتلیه و ازت عکس 1.5 سالگی گرفتیم و امان از دست تو دخمل شیطون پدر من و بابا دراومد ازبس خودمون و به در و دیوار کوبوندیم تا تو بخندی وبشینی که عکاس ازت عکس بگیره

پس فردا قراره ببریم تو رو واکسن هجده ماهگی بزنیم.خدا کنه که مثل دفه های قبل حالت خوب باشه وو اصلا اذیت نشی.آخر همین هفته هم داریم میریم جهرم و اگه حسش بود شیراز و استهبان و یاسوج ..

عید فطر در پیشه و عروسی سحر خاله.راستی تقریبا یک ماهه که دختر عموی کوچولوت آرمینا بدنیا اومده و چیزی به تولد روشا دختر عمو ابوالفضل هم نمونده

دیروز نی نی خاله بهناز که هنوزم اسم نداره به دنیا اومد.مامان طاهی برا زایمان بهناز جون رفته اصفهان و جاش خیلی سبزه.

۰ نظر / ۴۳۸ بازدید